ملکه گل ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .
گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »
كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .
یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .
ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .
با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
منبع:جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران
چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .
گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »
كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .
یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .
ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .
با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
منبع:جامعه مجازی کودکان و نوجوانان ایران
دسته بندی : کودک
مقالات مرتبط
- نقاشی کودکان از قصه عاشورا
- آسیب های ناشی از روروک برای شیرخوار
- حرف، حرف باباست یا مامان؟
- بایدها و نبایدها به هنگام تشنج کودکان
- علائم عفونتهای ادراری دركودكان
- دلایل دیر حرف زدن کودک چیست؟
- صبحانه کودکان در کشورهای گوناگون
- چگونه از بلوغ زودرس کودمانمان جلوگیری کنیم
- اثرات تماشای زیاد تلویزیون در کودکان و نحوه محدود کردن آن
- ایدههایی جالب برای اتاق کودک
- چه کنیم تا فرزندانمان به محیط زیست علاقهمند شوند؟
- نکاتی برای مراقبت از اگزما در کودکان
- راهی برای تسکین دردهای نوزاد
- مشخصه های والدین کودک آزار
- با بچههای قلدر چگونه رفتار کنیم؟
- بیش فعالی: کودکان زلزله مانند؟! (2)
- اگر کودک بی حوصله دارید بخوانید
- مسابقه شروع شد: کلاس اولی ها (2)
- ویژگیهای کودکان 13 تا 15 ساله
- برگزیدگان نهایی مسابقه کلاس اولی ها
منبع : «تابناک باتو»