داستان کوتاه: غول خودخواه و بچه ها  اختصاصی هنگامی که غول از مسافرت برگشت و پس از مسافرت طولانی به باغ زیبای خود قدم گذاشت، بچه‌ها را دید که بازی و شادی می‌کنند و در باغ زیبای او، به این سو و آن سو می‌دوند.

داستان کوتاه: غول خودخواه و بچه ها

غول خودخواه بسیار عصبانی شد و همه را با تندی و عصبانیت از باغ زیبای خود بیرون انداخت و در اطراف باغ حصارهای بلندی کشید تا بچه‌ها نتوانند وارد باغ شوند.

غول در باغ خود تنها شد. زمستان آمد و بسیار طول کشید و دیگر از بهار خبری نبود. غول خودخواه به این نتیجه رسید که بهار بدون بچه‌ها به باغ قدم نخواهد گذاشت وبدون آن‌ها بهاری نخواهد بود. از آن پس به آن‌ها اجازه داد که به باغ او بیایند و بازی کنند.

داستان کوتاه: غول خودخواه و بچه ها

بچه‌ها در باغ قدم گذاشتند و زیر قدم‌هایشان مثل معجزه شروع کرد به سبز شدن و دوباره بهار آمده بود. تنها در یک گوشه باغ هم چنان زمستان بود، سرد، خشک و بی‌روح و کودکی را در هاله‌ای از نور دید که زیر درختی خشک ایستاده و می‌خواهد از آن بالا برود اما نمی‌تواند. کودک را روی درخت خشک گذاشت و آن درخت خشک ناگهان پر شکوفه شد. پس از آن دیگر کودک را ندید.

داستان کوتاه: غول خودخواه و بچه ها

سال‌ها گذشت و غول پیر و فرتوت شد. روزی زیر درخت نشسته بود که‌‌ همان کودک را دید، هنوز بزرگ نشده بود با دیدن او اشک از چشمانش جاری شد و گفت: چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
کودک گفت: من هم همینطور، آمده‌ام تا تو را به جای زیبایی ببرم که به آنجا بهشت می‌گویند.
روز بعد مردم غول را دیدند که زیر‌‌ همان درخت آرمیده و از دنیا رفته است.

داستان کوتاه: غول خودخواه و بچه ها

خلاصه داستان غول خودخواه
نوشته اسکار وایلد ۱۸۸۹
منبع: shortstoriesshort.com
سعیده ملایی